truth part 4

هنوز تو فکر وقایع راهرو بودم .. چرا ترسیده بودم … من قوی تر از آن بودم که بخوام از تنهایی بترسم … تو ذهنم خودم داشتم با اون ترسم که من به لرزه انداخته بود کلنجار می رفتم … پشت میز مطالعه نشسته بودم .. میز کوچکی بود با رنگ احشابی قهوه ای روشن … روی میز یه چراغ مطالعه کوچک سیاه رنگ به چشم می خورد .. ورق های پخ شده روی میز و روی زمین مشخص می کرد .. شب قبل خیلی سعی کرده چیزی بنویسه اما موفق نشده … حتی گوشه اتاق هم میشد ورق های مچاله شده که با عصبانیت پرتاب شده رو مشاهده کرد  … تخت دونفره وسط اتاق کاملا قاطی بود … رو تختی سیاه رنگ روی زمین پخش بود … روی تخت نا مرتب بود و هر کدوم از بالش ها یک طرف تخت …  پرده ها با عجله کنار کشیده شده بودن و به صورت نا مرتب … شلوار لی آبی رنگش کنار کمد  آینه ای روی زمین بود …   اتاق حالتی داشت که انگار جنگ در آن راه افتاده و جنگ زده هست … تنها چیزی که در اون اتاق جنگ زده مرتب خندان به چشم می خورد خرس سفید رنگ کنار تخت بود که داشت لبخند می زد … باورم نمی شد پشت میز کارش نشسته ام … جایی کار می کند .. جایی می نویسد .. جایی خیلی چیز ها رو آنجا حل می کند …

… continue reading this entry.

truth part 3

در طول راهرویی نیمه تاریک که فقط چندتا از چراغ های مهتابی اش روشن بود راه می رفتیم … معلوم بود هیچ کس نیست چون صدای پاهایمان در راهروی خالی طنین می انداخت  … بعد از کمی راه رفتن خانم کنار یهوو ایستاد … نگاهی به صورت من کرد که از راه رفتن خسته شده بود … مکثی کرد و  در همون حالت به فکر رفت … نگاهی به اطراف کرد  و رو به من گفت : اه خاک بر سر ها … گفته بودن طبقه پایین هست اتاق انگار گم شدیم ….  آه کوتاهی کشیدم … و جواب دادم : باید به طبقه ای که استدیو هست برگردیم …. سرش را با افسوس تکون داد و گفت : اوف این همه راه امدیم … باز باید برگردیم … لبخندی بهش زدم .. دستش رو گرفتم  .. دستانش سرد بود معلوم بود از محیط طبقه پایین  که کمی سرد بود او هم احساس سرما می کرد … بعد او هم لبخندی به من تحویل داد و دستم رو گرفت و هر دو را آمد را برگشتیم …. باز همان راهروی تاریک را طی کردیم … و به پله ها رسیدیم … رفتم سه ردیف پله 12 تایی کار سختی به نظر می آمد … مخصوصا در حالتی احساس خستگی کنی …. نفس عمیقی کشید و رو به من کرد گفت : من برای این کارها پیر شدم …. چرا به طبقه همکف آسانسور نگذاشتن …. اسمشون رو هم گذاشتن استدیو رو در یک ساختمان مدرن راه اندازی کردیم …. با حالتی می خواستم بهش انرژی بدهم .. شونه هایش را گرفتم و مالش دادم …. و در دم گوشش گفتم : تو می تونی .. کی گفته تو پیر شدی  .. هنوز اون هم بهت احتیاج داره … خودت می دونی تو نباشی  نمیشه … حالا باهم بر می گردیم طبقه اول …   در همون حالت دستش را به موهایم کشید کمی بازی داد … و دوباره نفس عمیق کشید و باحالتی افسوس بار به پله های که در پیش روی مان بود نگاه کرد و هر دو شروع کردیم از پله ها بالا رفتن …. هر ردیف را بالا می رفتیم یک دقیقه در جا پای پله استراحت می کردیم و دوباره به راهمان  ادامه می دادیم … به ردیف آخر که رسیدم … نگاهی بهم کرد و لبخندی پیروز مندانه زد … لبخندش طوری بود که انگار قله اورست را قرار است فتح کند و کم مانده است به آن پیروزی دست یابد …  دوباره نفس عمیقی کشید و هر دو ردیف آخر پله ها رو بالا رفتیم … به طبقه اول رسیدیم … طبقه اول آنقدر روش بود که یک لحظه چشمانم احساس سوزش کرد … در ذهنم گفتم نه به تاریکی پایین نه به روشنایی اینجا … دیوار های طبقه اول برعکس طبقه همکف به رنک کرمی روشن بود و نور رو بیشتر منعکس می کرد … هیچ چراغی اینجا روشن نبود .. پرده همه پنجره ها کنار بود … و نور خورشید محیط اطراف را به طرز شگفت آوری روشن کرده بود … در کنار هر پنجر یک عدد گلدان کوچک بود داخل آن سرو های جوان کوتاه  خود نمایی می کردن … هنوز چشمانم به نور عادت نکرده بود که دستم را گرفت … با این حرکت به خودم آمدم … نگاهی بهش کردم و دیدم با چشمان تعجب زده داره به من نگاه می کنه … بعد از مدتی و گفت : چیه انگار ماتت زده .. در کدوم دنیا سیر می کنی …. لبخندی بهش زدم گفتم : هیچ جا یه کم چشمام از نور زیاد اذیت شد همین … چیزی نیست … دستش رو دور بازویم حلقه کرد گفت : آره زیر زمین خیلی تاریک بود … نمی فهمم این چه مدلشه اونجا تاریک اینجا اونقدر روشن که آدم ماتش می زنه …. و با صدای بلند خندید …. لبخندی ساده تحویلش دادم … و هر دو به طرف اولین دری که در راهروی طبقه اول باز بود … حرکت کردیم …. اتاق اول و دوم بسته بودن … اتاق سوم درش نیمه باز بود … بازویم را ول کرد و گفت : بذار برم از اینجا بپرسم بیام …. و به طرف اتاق سوم به راه افتاد …. نیمچه در زدنی کرد …. و داخل شد …

… continue reading this entry.

truth part 2

خیلی خسته کننده بود داشتم در طول حیاط هی این ور و اون ور می رفتم … چند ماه از اون  شب که دوباره قول بهش دادم گذشته بود .. باورم نمی شد چند ماه گذشته ..شاید هم به خاطر کارهای و مشغولیت های پی در پی بود که متوجه گذر زمان نشده بودم … اواسط صبح بود شاید هم نزدیک ظهر … زمان از دستانم خارج شده بود .. هنوز متوجه نشده بودم چقدر است در طول حیاط هی این ور و اون ور میرم … نگاهی به درختان داخل باغچه کردم .. تمام برگ های درختان  خبر از اواسط پاییز میداد اما چندتا گل هنوز داخل باغچه بودن که بگن هنوز زمستان نشده … سرم رو برگردوندم و به نمای خونه نگاه کردم .. یه خونه که به نظر مدرن می یومد اما  زیر شیروانیش خبر نیمه کلاسیک بودنش می داد … رنگ لجنی زیر شیروانی با نمای مرمری سبز خونه خیلی خوب تطبیق داده شده بود .. پنجره های مدرن نیمه ایتالیایی سیاه رنگ هم خوب با  این نما جور شده بود … پله هایی که از در خروجی خونه به حیاط منتهی میشد به تعداد 6 یا 7 تا بود به رنگ های خاکستری و سیاه … هنوز خیره نامای خونه بودم بعد یه مدت متوجه شدم کسی نمی یاد … روی تخت که وسط حیاط بود نشستم  و روش مقداری پتو بود که معلوم بود از شب گذشته آنجا مانده هست … هوای بیرون کمی سرد بود اما چون نزدیک ظهر بود کمی از سرما کم شده بود ولی با نشستنم  احساس سرمای بیشتری کردم .. خودم را کمی جمع کردم تا در خروجی خونه با صدای جیرجیری باز شد .. با حالتی شل وار از پله ها پایین امد .. یک شلوار ورزشی گشاد به تن داشت و یک کت بافتنی پشمی به تن داشت از زیر کت هم یک اسکی یقه سفید پوشیده بود .. مثل همیشه موقع راه رفتن دستی به موهای لخت خود می کشد و سعی می کرد اونا رو بازی بدهد … حالت شل راه رفتنش خیلی خنده دار بود … با یک دستش موهاش رو بازی می داد و در دست دیگرش پتوی چارخونه بود … وقتی کنار من رسید خودش رو با حالت بسیار شل خودش رو روی تخت انداخت … پتو رو روی دوشم انداخت  و لبخند موزیانه ای کرد گفت : از صبح حیاط متراژ کردی چه خبره این همه خودت مشغول کردی .. مامان گفت این پتو رو ببر الان سرما می خوره …

… continue reading this entry.

Trump .. Truth .. Forced to hide something

امروز دلم گرفته باروم نمیشه مجبور به چه کارهایی شدم … تا حالا شده مجبور بشین هر چی پل که درست کردین رو یهوو از هم بپاشین … تهمت رو به جونتون بخرید … و همه چیز خراب کنید … حتی باعث بشین افکار دیگران بهتون بد بین بشه .. چون مجبوری این کار کنی .. اگر نکنی مشکلی پیش می یاد .. هیییییی .. برای درست کردن کاری باید یه چیزی رو خراب کنی … و من این چند روز این کار انجام دادم .. خدا به دادم برسه … عجب راهی هستم عجب جایی گیر کردم … و مجبور به چه کار هایی هستم .. پاک کردن خیلی سخته … همه چیز به جون بخری و شروع کنی به پاک کردن  .. برای اینکه چیزی رو پنهون کنی … هییییییییی … می دونستم اینجور میشه اما مجبورم … چاره ای ندارم برای پنهون کردن زندگی و حقیقتم مجبورم  بعضی کار ها کنم و تهمت ها و افکار دیگران به جون بخرم …. وقتی پا به این راه گذاشتم همه چیز به  چشم گرفتم … سخته .. بهم فشار می یاد … مثل امروز که داروها رو قاطی کردم و نوک انگشت پام کبود شد … امروز دو قدم با مرگ فاصله داشتم … اما بخیر گذشت … من همه فشار ها و سختی ها رو قبول کردم … و ادامه میدم … چه سخته پا در جایی بذاری راه برگشتی نداشته باشه … اما چاره ای نیست همه چیز رو به جون خریدم … باید ادمه بدم … تا شاید تموم بشه  … اما خیلی سخته چون هنوز به وسط راه هم نرسیدم … و چه سخته که میدونی روزی پاک خواهی شد … فداکاری بزرگیه  .. اما میدانم ارزش را داره  …. پس ادامه میدهم .. با تمام سختی ها و فشار ها …. و معذرت می خواهم از تمام کسانی باعث میشم بدبین بشن … اما چاره ای ندارم …  مجبورم .. معذرت … من باید ادامه بدهم …. پس میریم … به جلو …

truth

هوا رو به روشنایی بود .. وسط حیاط بزرگی ایستاده ام… حیاطی  که همه جاش خاکی مسیر خانه با سنگ فرش هایی مشخص شده بود … می تونستم خانه ای که به نظر طرح قدیمی می آمد و تماما چوبی بود ..  خودش از چوب تیره و زیر شیروانیش از چوب روشن بود رو تماما ببینم … باد شدیدی می وزد … تا جایی احساس می  کردم می خواد دست ببره و تمام درخت های حیاط رو از ریشه بکنه … مو های پریشنانم  در اثر باد پریشان تر به نظر می آمد … می تونستم شدت باد رو از صدا دادن در و پنجره ها هم فهمید که انگار از دو طرف در فشار هستن …. خورشید در حال طلوع  را که می توانستم اولین اشعه های روشنایی اون رو احساس کنم .. چون با هر اشعه صورتم که مثل مردها سرد شده بود رو گرم می کرد …  هنوز داشتم  به خونه خاموش که در تاریکی خودش فرو رفته  نگاه می کردم … هنوز خیره ساختمان بودم و در خیال خودم که در کشویی وردی ساختمان با صدای گوش خراشی باز شد …  با لباس  خوابش سریعا بیرون آمد .. پا برهنه  سنگ فرش ها رو طی کرد و به من رسید  .. نفس میزد  کاملا از حالتش معلوم  بود که تازه از خواب بیدار شده …موهایش در اثر وزش شدید باد شدید بهم ریخته به نظر می آمد … نفسی تازه کرد گفت  : وسط حیاط تو این باد چی کار می کنی ؟؟  .. تکونی به خودم دادم به چهره  پریشانش نگاه کرد خواستم لبخنی بزنم اما سریعا از  صورتم محو شد … آب دهانم را قورت دادم و جواب داد م : هیچی  .. فقط منتظر بودم … خیلی آرام بخشه اما اگه این باد خشن که  مثل تازیانه به صورتم بذاره …. دستم را گرفت … وای دست هایش داغ داغ بود .. متوجه این نشده ام که چقدر بدم سرد شده … گرمای دستانش لذت بخش بود …. نگاهی بهم کرد دستی به موهایم کشید … گفت اینجوری مریض میشی   .. تمام بدنت سرده .. چرا اینجا وایستادی … بیا بریم خونه …   هنوز داشتم  به پریشانیش نگاه می کردم که متوجه شدم دستم رو گرفته و کشان کشان به طرف خانه خاموش منو می بره .. می خواستم نرم و جلو گیری کنم اما اون قدرت رو نداشتم که در مقابلش وایستم هیچ وقت نتونسته بودم در مقابل اون وایستم  … البته در موارد استثناء …  در کشویی رو  باز با همون صدای گوش خراش باز کرد و داخل شدیم … آرام گفتم : یواش  الان بیدار میشن …. لبخندی ساده زد گفت : نه خیالت راحت با این صدای باد متوجه هیچی نمیشن …  خونه در تاریکی بود تنها چیزی  که  باعث روشنایی اون خونه شد اشعه  های خورشیدی که  در حال طلوع بود … چشم هام در این دو رنگی پرپر می زد .. دستم را محکم گرفت  گفت  : بیا دنبالم   فقط مواظب باش زمین می خوری …  آرام به دنبالش را افتادم … گرمای دستش بهم آرامش میداد دیگه خبری از سرمای بیرون و  شلاق های باد نبود … اما این دفعه در تاریکی خانه خاموش گیر کرده ام .. اما او در جلوی من یک روشنایی که راه را برایم نشان میداد … این احساس آرامش میداد  احساس آرامشی که خیلی وقته نداشتم … دوباره صدای گوش خراش در کشویی آمد اما این دفعه از ساکتی خونه چند برابر .. منو هل داد جلو و دوباره همون صدا … این دفعه در بسته شد … داخل اتاقی بودم  که شاید چند سال از زندگی کودکیش اونجا گذشته بود … اتاقی که دیوار هایش کرمی بود خیلی ساده  همون  سادگی دوران کودکی را داشت .. هیچی دست نخورده بود .. شاید هم نذاشته بود دست بزنن … می دانستم  که خودش هم با اینجوری  ماندن اتاق  بهش آرامش میده … دوباره دستم را گرفت و منو روی تخت نشاند … عروسک روی تخت خیلی زیبا با لبخندی که داشت به من نگاه می کرد … خیره مانده بودم دوباره دستی به سرم کشید که به خود آمدم .. کنارم نشسته بود .. و داشت با چشمانی نگران نگاهم می کرد … می دونستم با این قیافه من تو دلش غوغا به پاست .. اما دوست نداشت قبل من دهنانش باز کنه … می دونستم منتظره تا حرفم بزنم … منم زیاد منتظرش نذاشتم و لب هایم رو باز کردم ..

… continue reading this entry.

Start

کاش زندگی مثل یه بازی بود که پایانی نداشت هر جا گیر می کردی یه شروع تازه می کرد و دوباره استارت  بازی رو میزدی … اما متاسفانه اینجوری نیست .. شروع کردی دیگه دکمه استارتی  نخواد بود که تو رو به اول برگردونه .. اما من پشیمون نیستم .. چون استارت خودم زدم .. تا آخرش هم هستم … فقط یاد گرفتم که تنهام .. چون استارت من زدم نه کسه دیگه ای .. در این راه خیلی ها می یان و میرن .. اما من یاد گرفتم ادامه بدم … شروع رو کردم … و تا پایان هم باید برم … حالا دارم انرژیم رو جمع می کنم برای پایان چون هنوز به وسط راه هم نرسیدم … تو این راه خودم هستم برای خودم برای هدفم و به خاطرخودم … تا آخر میرم ..  تا زمانی  که ……………. موفق بشم … و نشون بدم … نیازی نداشتم .. تنها شروع کردم تنها هم به پایان میرسونم …. پس دوباره ادامه ………..

hope

وقتی روزی که تمام امید هایم به نا امیدی … تمام رویا هایم به خاطره ها … تمام آرزوهایم به حقیقت های تلخ .. تبدیل شدن … نور امیدم کم کم  کمسو شد … اما در همان رو به یک نتیجه رسیدم .. چرا باید با یک اتفاق یک حرف و یه مشکل اینجور بشوم .. وقتی تمام جواب ها را می دانستم چرا دنبال جواب هستم … نیازی به اثبات نداشتم .. چون اثبات خودم بودم …. حالا فهمیدم همیشه تنها ادامه دادم حالا هم باید یاد بگیرم تنها ادامه بدم .. دیگران مهم نیستن چون دوباره به این نتیجه رسیدم برای خودت دل نسوزنی کسی برای دل دل نمی سوزاند .. برای خودت زندگی نکنی در پی سرنوشت خودت نروی کسی برای تو این کار نمی کند .. تنها به دنیا آمدیم تنها هم خواهیم مرد … این حقیقتی بود من فراموش کرده بودم .. همیشه تنها بودم و توانستم .. حالا هم می توانم چون دیگر نیاز ندارم به اثبات ….. حالا همه امید ها روشن چون باید تنها با اون چراغ این راه سنگی و سخت رو روشن کنیم و موفق بشیم با روشنایی آخر برسیم … پس پیش به سوی موفقیت … حالا می فهمم کجا اشتباه کردم اشتباه من نبودم .. چیزی بود که تکیه کرده بودم … من آمدم تمام رویاهایم و آرزوهایم و امیدهایم …..

Heart

وقتي ميگن نوشتن آدم رو آروم مي كنه شايد هم من اينجوريم  راست ميگن .. امروز روز متوسطي رو شروع كردم در وسط هاش ذوق مرگ شدم اما بعد يه افت اين دلشوره لعنتي كه دست از سرم بر نمي داره .. حالا جوريم كه مي خوام امروز تموم بشه بره پي كارش شايد از اين دلشوره خلاص بشم .. الان احساس آرامش دارم يه جورايي اما اگه اين دلشوره بذاره … گاهي فكر مي كنم چقدر خوبه عادي باشي و بيخيال همه چيز اما نميشه ديگه اين زندگيه .. فهميدن چيزايي كه بايد بفهممي گاهي ترسناكه گاهي عذاب آور گاهي آرامش دهنده .. چقدر عجيبه اين همه حس يك جا داشته باشي .. خودتم بخواي چيزهايي رو توجيح كني كه درست هستن اما از نظر بقيه نا درست .. هيييييي چطوري مي توني چيزي رو توجيح كني كه نصفش بايد پنهون كني … آره اينم يكي از قانون هاي اين زندگي لعنتي .. تازه امروز يه چيزي رو هم خوب ياد گرفتم كه براي كساني نمي خوان از حرف خودشون خارج بشن اصلا تلاش نكن چيزي رو توجيح كني چون فايده نداره .. حالا مهم اينكه اون چيزي كه از ته قلبم مي ياد من بهش اعتقاد دارم مهمه … من تو اين مدت ياد گرفتم چطور به صداي ته قلبم گوش بدم .. اونه كه راه بهم نشون ميده … من عاشق قلب كوچكم هستم كه به خاطر خيلي چيزها داره مي تپه .. پس ادامه ميديم با صداي ته قلبم …

Question

Apart from fighting another way is also to achieve victory????

خواستم واسه اين سئوال جواب پيدا كنم .. اما گاهي ادامه دادن بهتر از پيدا كردن جوابه .. نظر شما چيه ؟؟

Only one sentence

من تاريكي و شب دوست دارم تو روز رو

من طلوع دوست دارم تو غروب رو

من ترش دوست دارم تو شيرين رو

من گاهي تنهايي رو دوست دارم تو از تنهايي متنفري

من گاهي ساكتم .. اما تو پر حرف

حالا با همه اين ها بگو چطور ممكنه …

فقط يك لبخند زد گفت : اينا مهم نيست مهم اينكه مي تونم كنارت با آرامش نفس بكشم .. نفسم رو ازم نگير …

از كنارم رد شد … تنها چيزي كه تونستم در جواب اون تك جمله بدم يك لبخند خفيف و آروم بود ..

« Older entries