Archive for فوریه 2, 2009

كمك و كمك !!!

سلام اين يه در خواست كمك براي روحيه دادن به منه … به خدا من يكي براي روحيه گرفتن هر كاري مي كنم به جايي اين كه يك قدم جلو بذارم دارم پس مي كشم … هي تلاش مي كنم به جاي پيشرفت دارم پسرفت مي كنم . به خدا تو اين ماها اونقدر خبر مرگ و جدايي و دعوا و مسله ارثيه شنيدم يا ديدم كه ديگه جا ندارم . به خدا از خوردن داروهم خسته شدم . به قول مامان اگه اينجوري پيش برم كه بايد برم بميرم من يكي !!!! چقدر نياز به روحيه دارم چقدر نياز دارم تا سرم رو رو يه شونه بذارم يه دل سير گريه كنم . چه قدر نياز دارم حرف هاي نگفته ام رو فرياد بزنم … و خيلي چيزهاي ديگه اما حالا از همه بيشتر نياز به روحيه واميد و شادي و آرامش دارم …. خوب در اين پستم ازتون خواهش مي كنم بهم كمك كنيد .. درخواست كمك دارم ازتون بهم روحيه بدين … يه نور اميد … بگين چيكار كنم تا از اين وضعيت رهايي پيدا كنم . خودمم خسته شدم بخدا . خواهش مي كنم پيشنهاد بدين منتظر نظراتتون هستم . دوستان عزيزم من كمي روحيه نياز دارم …. كمك كنين لطفا !!!!!

تهديد نوشت : اگه تو  نظرات احساس همدردي و پست هاي غمگين بزنين نظراتتون پاك خواهد شد . چون فجيعا احتياج به روحيه دارم !!!

تشيع جنازه !!!!

امروز صبح زود زماني كه خورشيد تازه چهره خودش رو نشون داده بود از تخت بلند شدم تمام شب رو نخوابيده بودم . خبر ديروز شوكه ام كرده بود با اين كه مامان مخالفت مي كرد اما من مي خواستم به تشيع جنازه برم . مامان خيلي سعي كرد جلومو بگيره اما نتونست آخر با چشماني اشك آلود گفت عزيزم داري خودتو نابود مي كني .. مي دوني كه دكتر …. حرفش رو قطع كردم و يه بوسه روي گونه اشك آلودش گذاشتم . چشمام تو گودي افتاده بود چون شب رو اصلا نخوابيده بودم اما سعي كردم خودم رو كنترل كنم و بلاخره مامان رو راضي كردم كه منم برم . زودتر از همه آماده شدم براي رفتن . هنوزم خاطرات آقا پرويز تو ذهنم داشت مي چرخيد . عجبيه 2 سال از بابام بزرگ بود و بهترين دوست و آشنامون بود . هنوز باورم نمي شد كه فوت كرده تو شوك بودم اما اين شوك زياد طول نكشيد و به باور تبديل شد . با دخترش همبازي بودم حالا نمي خوام فكر كنم كه اون چي ميكشه . عجب روزگاري شده يك روز هستي روز ديگر معلوم نيست چه خواهد شد . تو اين افكار سير مي كردم كه متوجه شدم . رسيديم مامان بازم اصرار داشت كه تو ماشين بمونم و پياده نشم . اما باز نتونست منو راضي كنه صداي گريه و شيون همه جا رو پر كرده بود . دخترش تو يه گوشه ايستاده بود و داشت آرام و بدون سر و صدا اشك مي ريخت . احساس بي روحي كردم يه لحظه درون دلم زار و زار گريه مي كرد اما چهره ام با سنگ هيچ فرقي نداشت . شايد اين آخرين لحظه ها وداع با آقا پرويز بود . سخت بود خاطرات خوشي رو كنار هم داشتيم . هنوزم اون خنده هاش و لبخندش يادمه . با اين كه در تشيع جنازش بودم اما تمام خاطرات خوب و زيبا در ذهنم داشت ياد آوري مي شد . هنوز در خودم نبودم كه مامان دستم رو گرفت و به خودم امدم لبخندي زد و اصرار كرد بگردم خونه بعد از تشيع جنازه . اون مي دونست چرا اصرار داشتم بيام اينجا . لبخندي زدم و قبول كردم . حالا احساس آرامش مي كنم چون مي دونم كه تونستم آخرين وداع رو با آقا پرويز بكنم . با اينكه خسته ام اما خوابم نمي ياد. حالا ديگه دلم در آرامشه و جزء خاطرات زيبا از اون هيچ چيزي در ذهن ها باقي نمونده …….

روحش شاد و خدا به خانواده اش صبر بده !!!!